Sunday, April 3, 2011

غم

سرش که درد می گرفت کز می کرد زیر پنجره. چمباتمه می زد. زانوهایش را بغل می کرد. دردش از میگرن و این چیزها نبود. از دلش بود. دلش که پر می شد، کسی که پیدا نمی کرد برای حرف زدن، آنوقت بود که سرش درد می گرفت. مسکن نمی خورد. انگار می خواست به خودش بقبولاند که از پس دردی که درون جمجمه اش پیچیده بر می آید. صدای تیک تاک ساعت دیواری اش چون پتک به سرش کوبیده می شد. تیک... تاک. تیک... تاک. پیشانی اش را گذاشت روی زانوهای لختش. دستی، انگار، گلویش را گرفت. فشار داد. نفسش بند می آمد. صدای ساعت را دیگر نمی شنید. دندان هایش بر هم فشرده می شدند. درد در سرش شدت گرفت. مثل جریانی از پشت سرش شروع شد و در مغزش پخش شد تا به چشمانش رسید. چشمانش می خواستند از کاسه بیرون بجهند. به هق هق  افتاد. اشک می ریخت. صدایش چندان بلند نبود. صدایش را می خواست بخورد. می خواست پنهان کند. شاید راهی برای این غصه ها، این نگرانی ها، این بدبختی ها پیدا شود. صدایش را می خورد.  چانه اش می لرزید و باز گریه از حنجره اش می گریخت و باز خوره می شد. نشسته بود. ه
***
آفتاب آرام خود را از پنجره بیرون کشید و به خوابگاهش، به افق خزید. اتاق تاریک بود. صدای گذشت ثانیه ها می آمد و صدای نفس های سنگین کسی که نشسته به خواب رفته بود. ه

3 comments:

  1. aaaallllli! I really enjoy reading ur posts.
    sis

    ReplyDelete
  2. chichi? kheili badi hamed.... dige dooset nadaram :P

    ReplyDelete
  3. cheraaaaaaa?
    mage man chi goftam shirin?

    ReplyDelete