Saturday, March 12, 2011

کتاب خوان

دیوار اتاق پر بود از عکس ها و نوشته هایی که تناسبی با هم نداشتند. از هر اندیشه ای، اثری بود. از عکس مردی در برابر ستونی از تانک ها تا پوستری که بوسه ای عاشقانه را به تصویر کشیده بود. از عکسی بزرگ و سرخ از چه گوارا با ستاره ای بر کلاهش تا نقاشی ای تاثیر گذار از عیسی بر صلیبی که زنانی بر پای آن اشک می ریختند و فرشته ای بر بالای سر خار پیچیده عیسی.     ی 
   اتاق نسبتا تاریک بود. تنها نور اتاق چراغ مطالعه ای بود که فقط میر را روشن می کرد. لم داده بود روی صندلی و پاهایش را انداخته بود روی میز به هم ریخته اش. میزی که پر بود از کتاب های باز. کتابهایی که باز، روی میز رها شده بود. گویی منتظر بودند که خواندنشان باز از سر گرفته شود.     س 
لم داده بود و زل ده بود به سقف. به ترک هایی نگاه می کرد که رویشان را ناشیانه با رنگ پوشانده بودند. چه کار عبثی! ترک ها آشکارا پیدا بودند.  ر
لیوان سفید جرم گرفته روی میز جرعه ای چای داشت که دیگر بخاری از آن برنمی خاست. تنها صدایی که می آمد صدای ضرباتی بود که با انگشتان کشیده اش روی دسته صندلی می زد. آهنگین می زد. ریتم گرفته بود. هر از گاهی سیاهی چشمانش را می چرخاند و به دنبال ترکی پوشیده با رنگ روی سقف می گشت. سقف اتاقش، هنوز چیزهایی برای کشف شدن داشت. س
***
با حرکتی ناگهانی پاهایش را عقب کشید. نفس عمیقی کشید. کتابی را از قفصه کوتاه کنار میز تحریر برداشت. یک رمان. یک کتاب با صفحات زیاد. طول می کشید تا تمامش کند. گلویش را صاف کرد. مثل زمانی که کسی می خواهد نطق کند. عنوانش را خواند. باید تا ته می خواندش. باید تمامش می کرد. کتاب را ورق زد. شماره های بالای صفحه های کتاب زیاد و زیاد تر می شد. نمی دانست می تواند تمامش کند یا نه. ه

1 comment: