Tuesday, June 8, 2010

نویسنده

روی کاناپه لم داده بود و گیلاسش را تکان می داد. به سرخی شراب درون جام خیره شده بود. هنوز جرعه ای ننوشیده بود. فقط داشت فکر می کرد. سرش را بر دستۀ کاناپه تکیه داده بود. پای راستش را که از دستۀ دیگر آویزان بود در هوا تکان می داد. 
نور آباژور اتاق را روشنی کم سویی بخشیده بود. به جام خیره شده بود و تلالؤ نور را در آن نگاه می کرد. میز قهوه خوری جلوی کاناپه نسبت به همیشه خلوت تر بود. گلدانی با گل های پژمرده، کنترل تلویزیون، جعبۀ سیگار و زیر سیگاری و فندک، چند صفحه کاغذ و یک خودکار.
پایش را مثل همه وقتهایی که غرق در اندیشه بود تکان می داد. جرعه ای نوشید. تلخی شراب که همیشه برایش الهام بخش بود  اینبار دیگر کاری نمی کرد. جملات بودند که به ذهنش سرازیر می شدند. جملاتی که هر کدامشان می توانست زایندۀ داستانی باشد اما هیچکدامشان به دلش نمی نشست. مغزش از کار افتاده بود. چشمانش را بست. به خاطراتش اندیشید.  خاطراتی پر فراز و نشیب. اما نمی توانست در موردشان بنویسد. نویسندگان عادت بدی دارند؛ تا چیزی به دلشان ننشیند نمی توانند در موردش بنویسند. این "به دل نشستن" را هم هیچکس و هیچ چیز تعیین نمی کند، فقط دلشان است که تصمیم می گیرد.
هیچ یک از جملات برایش داستان نمی شدند. هر چند در پی آفریدن یک شاهکار ادبی نبود، اما بالاخره باید به دلش می نشست تا بتواند روی کاغذ ماندگارش کند. می گفت: "هر اراجیفی را نباید نوشت." میگفت حتی اگر کسی داستانت را نخواند، تاثیر خود را روی دنیا گذاشته است. هر چند داشت برای دستمزد می نوشت اما اثرش برایش مهم تر از پولی بود که عایدش می شد. 
ولی اینبار دیگر داشت کلافه می شد. دو هفته بود که برای روزنامه چیزی ننوشته بود و سردبیر، با اینکه اصلا سختگیر نبود و نوشته هایش را بی چون و چرا چاپ می کرد، به او اولتیماتوم داده بود.
تلخی جرعه ای دیگر را مزه مزه کرد. پایش را همچنان عصبی می جنباند. سیل جملاتی که به مغزش هجوم می آوردند خسته اش کرده بود. جام را سرکشید و خواست ذهنش را پاک کند. هیچ جمله ای را به سرش راه نمی داد. عجیب موفق شد ذهنش را خالی کند. نمی دانست از شراب است یا خستگی؛ اهمیتی نداشت.
بلند شد تا چیزی بخورد. میز را دور زد و آهسته به سمت آشپزخانه گام برداشت. ناگهان برگشت. کاناپه و میز قهوه خوری را دید که در زیر نور آباژورها می درخشیدند. گویی همه جا را رنگ پاشیده بودند. ابرویش را بالا برد و نفس عمیقی کشید و با کمی مکث پسش داد. لبخندی موذیانه ای زد و چشمانش را که از شوق می درخشید تنگ کرد: اه! من چقدر خنگم
به سرعت و با اشتیاق برگشت و نشست روی کاناپۀ نارنجی شده از نور. خودکارش را برداشت و شروع کرد به نوشتن:  "روی کاناپه لم داده بود و گیلاسش را ...."                                                                                ه

No comments:

Post a Comment