Thursday, September 24, 2009

عروسی دایی-داستان کوتاه


بعضی خاطره ها همیشه در ذهن می مانند. بعضی هاشان بدند و بعضی هاشان خوب. اما خاطره هایی هستند که نه خوبند نه بد؛ بلکه آنقدر بامزه اند که هیچگاه آدم را رها نمی کنند و همیشه ارزش بازگو شدن را دارند. یکی از خاطرات بامزۀ من درباره عروسی دایی جان است. سن و سال من حدود چهار-پنج بود. حالا اگر شاکی شوید که بچۀ چهار-پنج ساله خاطره اش کجا بود، خواهم گفت که این ماجرا آنقدر نقل محافل خانوادگی بوده است که حتی اگر من شخصا در آن حضور فعال نداشتم، باز هم می توانستم با تمام جزئیات برایتان بازگو کنم.


عروسی دایی بود و خانه ما از یک ماه پیش در حالت آماده باش کامل به سر می برد. از آنجا که مادرم زیادی حساس است، همه اش حرص می خورد که نکند آبروریزی شود. مادرم –تنها خواهر دایی جان- می خواست سنگ تمام بگذارد برای تنها برادرش. این سنگ تمام گذاشتن با پیشنهاد برگزاری جشن در خانۀ ما شروع شد. پدر هم که رفیق دایی جان بود و هست، می خواست برایش کاری کرده باشد، بدون مقاومت پذیرفت. مخصوصا اینکه دایی جان جوان بود و خانۀ درست و حسابی برای زندگی نداشت چه برسد به محل مناسب برای برگزاری جشن عروسی! آنهم آنگونه که مادرم می خواست .


خانۀ ما خانۀ نسبتا بزرگی است. ساختمانی است با هشت اتاق بزرگ و کوچک و حیاطی درن دشت پر از درخت. حیاط را اختصاص داده بودند به محلی برای نشستن مهمان ها، صرف ناهار و رقص و پایکوبی. اتاقک گوشه حیاط هم مخصوص آشپزی و نگهداری غذاها بود که ما به آن "آشپزخانه بیرونی" می گفتیم. درختها هم پایه هایی برای آویزان کردن چراغهای رنگارنگ بودند. در دستشویی حیاط را هم بسته بودند تا امنیت عروسی آسان تر تامین شود؛ و این تنها مشکل من بود در آن یک ماه. من و پسرعموها و دخترعموها و بچه های همسایه همه اش در حیاط مشغول بازی بودیم. از وقتی دستشویی حیاط تا اطلاع ثانوی تعطیل شد، مجبور بودیم هروقت –گلاب به رویتان- کاری داشتیم، از عرض حیاط عبور کنیم، وارد ساختمان شویم و بعد از گذشتن از هال، یک راهروی طویل را هم طی کنیم که به دستشویی برسیم و این برای من که اتفاقا از همه کوچک تر بودم مصیبت بود. باید همه مسیر را می دویدم که به موقع به مقصد برسم؛ که البته چند باری نرسیدم و – در کمال شرمندگی- خودم را خیس کردم. پدرم همیشه می گفت: "وقتی باید بروی جیش کنی، بازی می کنی و وقتی باید بازی کنی، جیش!". این را گفتم که گمان نبرید من در آن دوران هیچ غم و غصه ای نداشته ام.

از حاشیه ها که بگذریم باید گفت که برای برگزاری جشن، فکر همه چیز شده بود. از وسواس مادرم همه کارها پیش از فرارسیدن موعد پیش بینی شده انجام می شد. دغدغۀ کارها، همه بر عهدۀ مادر بود. چرا که اولا مادرم کار هیچ کس را قبول نداشت؛ و دوم اینکه دایی جان آنقدر بی خیال بود که انگار نه انگار داماد است. همه اش با پدرم تخته نرد بازی می کرد.

روز جشن فرا رسید. مادرم اصلا حواس نداشت. غرق در مدیریت مراسم بود. انصافا خوب هم مدیریت می کرد. به هر کس مسئولیتی داده بود. اطرافیان هم که حساسیت مادرم را می دیدند، نه نمی گفتند و همۀ تلاش خود را می کردند که وظیفۀ خود را به نحو احسن اجرا کنند. فکر همه چیز شده بود. حتی عده ای گماشته شده بودند که حواسشان باشد که ننه کبری به محل نگه داری غذاها نفوذ نکند.

ننه کبری که در همسایگی ما منزل داشت، پیرزنی بود به غایت خسیس و پرچانه. می گفتند پول زیاد دارد اما گذاشته بود برای روز مبادا. چهار پسر هم داشت که آنها نیز این خست را به ارث برده بودند. هر چهار پسر صاحب باغ هایی بودند که از پدرشان به آنها رسیده بود. باغ هایی زیبا با درخت های پرثمرمرکبات و نخل. با این حال همیشه می نالیدند و کم می خوردند و بد می گشتند که زندگی بر آنها سخت گرفته است. خلاصه تمام خصوصیاتی که در آدم های خسیس هست، یکجا داشتند.

اگر در یک عروسی یا عزا، ننه کبری به محل غذاها می رسید، آن وقت بود که شروع می کرد به نالیدن از ظلم روزگار غدار و تقدیر جفاکار. قانعت می کرد که زندگی آنقدر بی رحم هست که مجبور به اندوختن و نخوردن باشی و این ها همه قناعت است نه - خدای ناکرده - خست. در همین اثنا، ناگهان دو سه قابلمه – که نمی دانم کجا قایمشان می کرد- از زیر چادر به در می آورد و پرشان می کرد و با یک لحن حق به جانب توضیح می داد که در خوردن غذای عروسی و عزا باید تعجیل کرد تا عروس خوشبخت شود و میت آمرزیده. اگر هم می پرسیدی این همه غذا را برای چه می خواهد، از گرفتاری پسرانش می گفت که همه عیالوارند. بعد هم نمی دانم - با آن پا دردی که داشت و چون راه می رفت به کشتی طوفان زده می مانست و هی اینور و آنور می شد- چگونه با دو- سه قابلمه پر از غذا، با آن سرعت غیبش می زد.

پدیدۀ مهم "ننه کبری" از دید مادرم پنهان نماند و در روز عروسی یک دیوار دفاعی برای غذا تشکیل داده بود. نه اینکه با ننه کبری بد باشد. بالاخره همسایه مان بود. ولی مادرم می ترسید که این همسایۀ عزیز آنقدر غذا با خود ببرد که دیگر به مهمان ها نرسد و آبروی چندین و چند ساله مان بریزد!

خلاصه روز عروسی بود و نزدیکی های ظهر. داشتیم طبق معمول در حیاط بازی می کردیم که ناگهان احساس کردم باید خود را سریعا به دستشویی برسانم. به سرعت دویدم تا قبل از اینکه کار از کار بگذرد و جلو این همه مهمان شرمنده شوم به مقصد برسم. اما از بد روزگار در دستشویی اندرونی بسته بود. هر قدر هم منتظر ماندم کسی بیرون نیامد و حال من هر لحظه بحرانی تر می شد. تصمیم گرفتم مادرم را پیدا کنم و ازش بپرسم که چه کنم بلکه راه حلی یادم دهد. بالاخره پیدایش کردم. در آشپزخانه بیرونی بود و میوه های شسته شده را خشک می کرد.

آمدم مادرم را صدا بزنم که یکهو عمه پرید تو و فریاد زد "پروین، پروین، ننه کبری!". رنگ از چهرۀ مادرم پرید. اینکه این ننه کبری چگونه از آن دیوار حفاظتی رد شده بود را فقط خدا می داند. مادرم چند لحظه مات و مبهوت عمه را نگاه کرد تا بالاخره به خودش آمد. نگاهی به دیگ مسی چلو انداخت و نگاهی به من. سپس لبخندی زد که فقط بر لبان کسانی می نشیند که از پس حل معمای لاینحلی برآمده اند.
چند پرتقال باقیمانده درون آبکش را بیرون ریخت و آبکش را وارونه روی دیگ چلو گذاشت و در یک آن مانند ماتادور های اسپانیولی چادرش را در هوا چرخاند و انداخت روی آبکش. زیر بغل مرا هم گرفت و نشاند روی دیگ و با حالتی جدی گفت: "بشین اینجا، جم هم نخور!". من هم تا آمدم حرفی بزنم چنان نگاهم کرد که صدا در حنجره ام گم شد.

ننه کبری وارد شد. چادرش را دور کمرش گره زده بود و چشمش تمام گوشه های آشپزخانه را وارسی می کرد. تمام زن هایی که آنجا بودند دوره اش کردند و شروع کردند به احوال پرسی و حرف زدن با ننه کبری تا مگر فراموش کند برای چه آمده. ولی پرت کردن حواس این پیرزن غیر ممکن بود. زن عجیبی بود. حرف می زد، جواب تک تک سوالات را هم می داد. اما چشمانش مانند چشمان کارآگاهی که به دنبال سرنخ بود هر گوشه ای را می کاوید.

اما من در عالم دیگری بودم. وضعیتم اضطراری بود. یک بار هم که بازی را به موقع رها کرده بودم این بلا سرم آمد. راستش را بخواهید، چند بار هم خواستم درباره فاجعۀ که هر آن ممکن بود رخ دهد هشدار بدهم، اما عمه که جلو من ایستاده بود نیشگونم گرفت و نگذاشت حرفی بزنم. اوضاع بدتر و بدتر شد و دیگر نتوانستم مقاومت کنم و ناگهان کار از کار گذشت!

بعد از چند دقیقه ننه کبری ناامید و گله مند از آشپزخانه بیرون رفت. پیچاندن ننه کبری موفقیتی نبود که نادیده اش گرفت. مادرم مشعوف و سرخوش برگشت و تازه یادش افتاد که کوچولویش – که من باشم- می خواسته چیزی بگوید. پرسید: "چی می خوای عزیزم؟". من هم که از گند بالا آمده باخبر بودم، همانطور که گفتم "هیچی" مفری یافتم و در رفتم.

بعدها شنیدم که مادرم غافل از علت فرار من، خواسته بوده نگاهی به چلو جان سالم به در برده از دست ننه کبری بیندازد که تازه فهمیده موضوع از چه قرار است و داشته – زبانم لال- پس می افتاده که با آب قند و نبات به دادش می رسند. مادر را که دیگر دنیا را تمام شده می انگاشته به اتاقی می برند و نصیحتش می کنند که قضا بلا بوده و از این حرف ها.

بعد، پدر، عمو و شوهر عمه ها را خبر می کنند تا کاری بکنند. وسواس مادر اینجا به دادمان رسید. آنقدر در محاسبات دست بالا گرفته بود که کلی بیش از نیاز، غذا تدارک دیده بودند. خلاصه، با کمی مدیریت در کشیدن غذا و کم و زیاد کردن چلو در بشقاب ها آب از آب تکان نخورد و غذا به همه رسید. مادر جان من هم وقتی دید که آبروی خانوادگی مان نرفت آنقدر خوشحال شد که ادب کردن من پاک یادش رفت. پدرم – که قربانش بروم- هم که همیشه خونسرد است و به همین اکتفا کرد که بگوید: "نگفتم! آنوقت که باید برود بازی کند... گلاب به روتون!".

خلاصه! چلو دیگ کذایی نه به ننه کبرای بیچاره رسید نه به مهمان های جشن عروسی دایی.

نویسده: خودم

10 comments:

  1. vayyyyyyyyyyy kheili bahal bud kheiliiiiiiiiiiiiii. mrc. rasti az nane kobra he khabar?! man sis am in cmnt gozashtan vase u ham mosibati e ha ba in asab e zaeef e man

    ReplyDelete
  2. kheili rahat mishe cmnt gozasht sis! man nemidunam chera inghadr ba in moshkel dari.
    خوشحالم که خوشت اومده.

    ReplyDelete
  3. :)))) aaaali bood, yani khandidamaaaaaa! :))) faghat be nazaram zood saro tahe ghaziaro ham avordin, yani az oaje dastan kheili sari rad shodin, dar hali ke be joziat bishtar pardakhte shode! :)

    ReplyDelete
  4. be sis:

    khahar jan! bayad vaghti comment ro minevisi o profile ro entekhab mikoni, preview ro bezani hatman, va ba'd oonja code i ro ke mige vared koni, ba'd post koni, vagarna age mostaghim post ro bezani error migire :)

    ReplyDelete
  5. to someone-else:
    موافقم! متاسفانه نتونستم بیشتر کشش بدم! مبتدی هستم دیگه! ان شاء الله در داستان های بعدی
    مرسی از نظرتون و خوشحالم که خوشتون اومده
    :)

    ReplyDelete
  6. very nice story...u r a good writer :)

    ReplyDelete
  7. bah bah avarin...hip hip avarin

    ReplyDelete
  8. to shaparak:

    ممنونم. من هنوز اول راهم. مونده حالا تا خوب بشه ;)

    to Queeni:
    به به!
    مرسی

    ReplyDelete
  9. besiar jaleb bood, ama bar khalafe neveshteye ghablit zayif bood, az kalamati estefadeh kardi ke jash tooye matne dastan nist, valo inke bekhay khodemooni benevisi mesle pichoondan! chand ta ghalate negareshi ham be cheshmam khord. midoonam inghadar daneshe zabani dari ke age yeki do bar dige bekhooni peydash mikoni. bebakhsh injoori naghd mikonam! khodet khasti, mano ke mishnasi dige! ;) vali koli khnadidam!!! akhe azizam too dige chelo....?!!!

    ReplyDelete
  10. to abas:

    سلام دوست من!
    اولا ممنونم که نقد می کنی. خیلی هم خوبه. ببخشید نداره دیگه رفیق

    دوما! دیگ چلو بوده دیگه! پیش می آد
    مرسی

    ReplyDelete